مرا به شعر می بری ؛ مرا به شور می کشی ؛
در عمق جاودانه ها
مرا صبور می کشی .
نگاه من به کاغذ است ؛
به من نشان نمی دهی !
تلاش می کنم
و تو
مرا لجوج می کشی .
به تو نگاه می کنم
تو نیز لحظه ای مرا
سپس درون کاغذت ؛
درست روی سینه ام ؛
به سمت چپ که می روی . . .
من عاشق تو می شوم ،
به قلب تو نمی رسم ؛
چرا که در درون خود
کمی غرور می کشی .
تو خسته می شوی ؛ سپس
تو را به بوسه می برم
نگاه تو ، لبان من ،
تو را به شعر می برم
تو را به شور می کشم
نوازش لطیف تو
بر انحنای خالی وجود من
حضور سایه ای تک از وجود ما . . .
وعشق بکر ،
به جای هر بکارتی که بود و نیست .
خیال را و نقش را کنار می زنی سپس
به من نگاه می کنی
که زنده در برابرت نشسته ام
و عاشق تو می شوم
تو نیز همچو من عزیز .
دیبا سحرانگیز
تلفیقی از 22.دی.1386 و 26.شهریور.1387
شنبه ساعت 5:00 عصر سه شنبه ساعت 11:41 شب
سکوتی پر از دیدار
فقط می تونم بگم زیبا بود ....
:)
خوش باشی ....
)) یادبودی زیبا ((
یه سر بزن به من ضرر نمی کنی
به اشک خسته ام قسم/که خسته ام/از این سرا