قصه ای از بطن قلب عاشقم

هر نویسنده ای بزرگترین رویداد عصر خویش است .

قصه ای از بطن قلب عاشقم

هر نویسنده ای بزرگترین رویداد عصر خویش است .

گذشته همیشه بر آینده ات خواهد نشست.

بنام آنکه همیشه هست.

 گوشه ی چشمش را خاراند .نوک انگشتش سیاه شد .باز هم چشمش می خارید.بدون توجه به آرایشش ؛با کف دست چپ محکم چشمش را مالید و با دست دیگرش کلید را در قفل در چرخاند.پاهای باد کرده اش را به زحمت از کفش های نوک باریک پاشنه سوزنی بیرون کشید.خودش رابه وسط اتاق رساند،پاهایش را با دست مالید. آنقدر خسته بود که حوصله ی شستن آرایش صورتش را نداشت ، حتی لباس هایش را هم عوض نکرد و همان جا روی کاناپه بیهوش شد.

* * *

چشمانش را باز کرد .چراغ ها خاموش بود ،ساعت را نمی دید.سرش را به سمت پنجره چرخاند؛هنوز هوا تاریک بود.هیکل لاغرش را روی کاناپه جابجا کرد و نشست.تمام استخوان هایش کوفته بود.و در عضلاتش احساس خستگی و درد می کرد.از جایش بلند شد.احساس کرد سیخ داغی را در کف پاهایش فرو می کنند.پلک هایش را بر هم فشرد،عضلات صورتش منقبض شد و صدایی شبیه آی از لای دندان های به هم فشرده اش شنیده شد. چند قدم آهسته برداشت تا پاهایش به حرکت عادت کرد.به دستشویی رفت ،پیراهن تنگش را به زحمت بالا کشید زخم روی ران پای چپش هنوز تازه بود. همانطور خیره به زخم نگاه می کرد.چشمانش پر شده بود،پلک زد،قطره ی بزرگی از چشمش چکید.چهره اش در هم رفت تصویر تلخی در ذهنش جان گرفت ،پاهایش سست شد،روی زمین نشست. دو دستش را دیوانه وار لای موهایش فرو کرد و جیغ زد.زانوانش را بغل کرد .نگاه مستاصلش را اطراف کاسه ی توالت چرخاندو روی سرنگی کنار شلنگی که روی زمین افتاده بود ثابت ماند.آرام گریه کرد.

دیبا سحرانگیز

اتاق کوچک من            ساعت ۱۱ شب    ۲۸/مرداد /۱۳۸۶