قصه ای از بطن قلب عاشقم

هر نویسنده ای بزرگترین رویداد عصر خویش است .

قصه ای از بطن قلب عاشقم

هر نویسنده ای بزرگترین رویداد عصر خویش است .

تصویر مرده

بنام آنکه همیشه هست

راهی طولانی را در پیش گرفته بود، بی هیچ هدفی.احساس نمی کرد که گام هایش

زمین را لمس می کنند، احساس نمی کرد که عضلات پاهایش از درد منقبض گشته اند،

نگاهش به راه مستقیم ثابت مانده بود،حتی خستگی چشم هایش را هم احساس نمی

کرد و همین طور نیاز آنها را به پلک زدن.ابروهایش کاملا بی حالت در بالای چشم هایش

قرار گرفته بود؛ چشم هایی که دیگر هیچ نشانی از آن نگاه های روح بخش در آنها دیده

نمی شد.

باد ملایم و یکنواخت می وزید.

شالش کمی عقب رفته بود.چند تار موی سیاه روی پیشانی اش آویزان بود. دربند این

نبود که آنها را زیر شال مخفی کند . دوست داشت باد آنها را مقابل دیدگانش برقصاند.

عاشق آن لحظه بود که باد روی پوست صاف و گندمگون صورتش سر می خورد اما

امروز حتی گذر باد را از روی پوست صاف و گندمگون صورتش احساس نمی کرد.

افکارش را در اختیار نداشت.تصویری ذهنی جلوی چشمانش را گرفته بود و او جز آن

هیچ نمی دید. تصویری از یک هواپیمای سوخته؛ تصویری از چند ساختمان سوخته و

تصویری از صورت ناشناخته عزیز زندگی اش. به یاد او افتاد . باز هم احساسات

درونی اش از چشمانش لبریز شد.حس کرد از درون یخ زده است.

دیگر باد را دوست نداشت.دلش می خواست آفتاب بر او بتابدو گرمش کند.تصویر مرده

اتاقی پر از درب های فلزی در برابر چشمانش جان گرفت.اتاق سرد بود . خود را دید که

با قدم هایی آرام جلو می رفت. تصویر بعدی ؛ کشویی بود که در مقابل چشم هایش

گشوده می شد و سپس باز هم خود را دید با نگاه هایی ناباورانه.

دیگر خود را ندید.

حالا او فقط تصویری را می دید که در آینه چشمانش جاودانه شده بود. ذهنش سفید

بود و در میان این سفیدی ؛ جسمی سوخته و سیاه که تنها تصویر حاکم بر ذهنش بود.

ضربه ای بر شکمش وارد شد و سپس دردی شیرین که تمام وجود اندوهگینش را در بر

گرفت.درد را حس کرد ، با تمام وجودش درد را حس کرد.روی زانوهایش بر زمین

افتاد.گریست ؛ با صدای بلند گریست.

هیچ چیز نبود  جز او ؛ درختان ؛جاده ای پیش رو ؛ و خداوند که همیشه هست.

                                                                                                         دیبا سحرانگیز

                                                                                       نه زمانی نه مکانی

                                                                                                    تقریبا ۳ سال پیش