وقتی حرارت تن من بی قرار توست
شرم از نوشتنش چه به من هدیه می کند
شرمم به بهت چهره ی تو آب می زند
می ریزد از رخت و همین چهره ی من است
من بی حیا ترین زن بن بست می شوم
(حدی میان بودن ما در کنار هم)
فریاد می کشم که ببین
سهم تو منم
آرام می شوم
تو مرا ساده می کنی
در لابلای یک کلمه
- شبنمت -
همین .
دیبا سحرانگیز
(جایی که جای توست) شنبه ۱۷.فروردین.۱۳۸۷
مثل همیشه زمان وجود نداره
سلام.
وبلاگ قشنگی دارین.یه سوال داشتم اونم این که می خواستم بدونم شعر رو خودتون گفتین یا نه؟
اگه کار خودتون باشه محشره.
به ما هم سر بزنین.
سلام .
شعرات خیلی خیلی قشنگه !
خوشحالم که با وبلاگت آشنا شدم .
به ما هم سر بزن !
خوشحال میشم نظراتت رو بخونم .
مرسی...
معبد خداوند فقط به روی
دلی شاد و آواز خوان و رقصان باز است .
دل گرفته را به این معبد راهی نیست ،
پس ، از اندوه اجتناب کن.
دل خود را از همه رنگ ها سرشار کن
درخشان و رنگارنگ مثل یک طاووس-
و برای این { دلشادی و آواز و رقص } به دنبال دلیلی نباش .
کسی که برای شادی دلیلی می جوید ، شاد نخواهد بود .
{چون شاخ تر به رقص آ } و نغمه ساز کن-
نه برای دیگران ،
نه به خاطر چیزی ،
برقص ، فقط به خاطر رقص ؛
بخوان ، فقط برای آواز ؛
آن گاه سرتا پای زندگی ات ملکوتی می شود ،
و فقط در این حالت است که همه چیز رنگ نیایش به خود می گیرد .
این گونه زیستن ، آزاد بودن است.
اوشو
بسیار با احساس و زیبا بود.
همیشه سبز باشید.
شاید بار دیگر احساس را با خود بیاورم. اما اینبار فقط با یک سپاس آمده ام... تا بعد.